.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰۴→
خیره شد توی چشمام و بالحنی که سعی می کرد آروم ومهربون باشه گفت:ارسلان...من قبول دارم که کار درستی نکردم اما هرکسی اشتباه می کنه.من اشتباه کردم وحاضرم به خاطر کار اشتباهم تقاص پس بدم اما...الان مهمتر از تقاص پس دادن من،وضعیت این شرکته.تو داری همه چیز وفدای احساست می کنی!فدای احساسی که دو طرفه نیست.تو دیانا رو دوست داری ولی اون نمی خوادت...یه ذره غرور داشته باش مـــرد!هشت ماهه تمامه داری دنبال یه بی معرفت می گردی!خسته نشدی؟...بازم می خوای به این جستجوی بی نتیجه ادامه بدی؟...ارسلان جان...تو لیاقتت خیلی بیشتر از اون دختره اس!یعنی...اگه اراده کنی هزارتا مثل اون دورت جمع میشن.نمونه اش همین شقایق...
خدایی شقایق از دیانا بهتر نیست؟خب هست دیگه!اصلا مگه...
حرفاش بدجور عصبانیم کرده بودن.به حدی که نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!
قدمی به سمتش برداشتم ویقه اش وتوی چنگم گرفتم...
یقه پیرهنش ومحکم توی مشتم فشار دادم وبا صدایی که از الی دندونای به هم فشرده ام بیرون میومد،گفتم:
- چه زری زدی؟...یه بار دیگه بگو...
بی توجه به یقه اش که تو مشت من بود،پوزخندی به روم زد وطلبکارانه گفت:گفتم شقایق از اون دختره سَره...بد گفتم؟...
یقه اش ومحکمتر فشار دادم تا خفه خون بگیره...
اونقدر عصبانی بودم که هر کاری ازم سر می زد!!!
صورتم وبه صورتش نزدیک کردم وبا صدایی که از شدت عصبانیت دور رگه شده بود،داد زدم:
- خفه شو!دهنت وببند وخوب گوش کن ببین چی میگم...اونی که توی عوضی بهش میگی اون دختره،تمام زندگی منه!دخترای آشغالی که توی بی شعور تو کل ۳۰ سال زندگی احمقانه ات دیدی،به گرد پای دیانای منم نمیرسن!!!یکی مثل شقایق با دیانا قابل مقایسه نیس.فرقشون از زمین تا آسمونه!
سرم وزیر گوشش بردم وزمزمه کردم:
- برو به اون دختره آشغال بگو،برام با همین دیواری که روبرومه هیچ فرقی نداره...البته(پوزخندی زدم...)حیف دیوار که به شقایق نسبتش بدم!بهش بگو ارسلان چه دیانارو پیدا کنه وچه پیدا نکنه،یه نگاه به دخترایی مثل تونمیندازه...تا وقتی یکی مثل دیانا توقلب منه،محاله که شقایق وامثال شقایق به چشمم بیان!
خدایی شقایق از دیانا بهتر نیست؟خب هست دیگه!اصلا مگه...
حرفاش بدجور عصبانیم کرده بودن.به حدی که نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!
قدمی به سمتش برداشتم ویقه اش وتوی چنگم گرفتم...
یقه پیرهنش ومحکم توی مشتم فشار دادم وبا صدایی که از الی دندونای به هم فشرده ام بیرون میومد،گفتم:
- چه زری زدی؟...یه بار دیگه بگو...
بی توجه به یقه اش که تو مشت من بود،پوزخندی به روم زد وطلبکارانه گفت:گفتم شقایق از اون دختره سَره...بد گفتم؟...
یقه اش ومحکمتر فشار دادم تا خفه خون بگیره...
اونقدر عصبانی بودم که هر کاری ازم سر می زد!!!
صورتم وبه صورتش نزدیک کردم وبا صدایی که از شدت عصبانیت دور رگه شده بود،داد زدم:
- خفه شو!دهنت وببند وخوب گوش کن ببین چی میگم...اونی که توی عوضی بهش میگی اون دختره،تمام زندگی منه!دخترای آشغالی که توی بی شعور تو کل ۳۰ سال زندگی احمقانه ات دیدی،به گرد پای دیانای منم نمیرسن!!!یکی مثل شقایق با دیانا قابل مقایسه نیس.فرقشون از زمین تا آسمونه!
سرم وزیر گوشش بردم وزمزمه کردم:
- برو به اون دختره آشغال بگو،برام با همین دیواری که روبرومه هیچ فرقی نداره...البته(پوزخندی زدم...)حیف دیوار که به شقایق نسبتش بدم!بهش بگو ارسلان چه دیانارو پیدا کنه وچه پیدا نکنه،یه نگاه به دخترایی مثل تونمیندازه...تا وقتی یکی مثل دیانا توقلب منه،محاله که شقایق وامثال شقایق به چشمم بیان!
۶.۷k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.